پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۶:۰۰
۰ نفر

فرهاد حسن زاده: ماه‌عسل خوبی داشتیم. جای همه‌ی خون‌آشام‌ها خالی که. روزها من شعر می‌سرودم و فیگوری با خون روی دیوار خوش‌نویسی می‌کرد که.

دوچرخه

تازه، با کلی پشه‌های روستایی و شهرستانی هم آشنا شدیم که. بعد از یک هفته خوردن و خوابیدن و خون‌مکیدن، وقت برگشتن فرارسید که. فیگوری گفت: «میگوری، چه‌طوره با هواپیما برگردیم به؟»

عاشق این فکرهای هیجان‌انگیزش بودم. تصورش هم بامزه بود که: «پشه در هواپیما!»

خلاصه رفتیم فرودگاه و بدون تشریفات بازرسی سوار اولین هواپیمایی شدیم که آماده‌ی پرواز بود که. فیگوری حال صبر‌کردن نداشت که. من دوست داشتم با یک هواپیمای بزرگ و درست و حسابی برویم که، ولی فیگوری می‌گفت کوچک‌ها بهترند که. واسه‌ي همین پشت سر دو‌تا آدم رفتیم داخل هواپیما که. فیگوری خیلی خوشحال بود و مثل بلبل بال‌بال می‌زد. هی دعا می‌کرد و هی به من فوت می‌کرد که. گفتم: «چیه؟ چرا این‌قدر فوت می‌کنی؟ سردم شد که.»

گفت: «آخه شنیدم هواپیماها وضع خوبی ندارن به و تندتند سقوط می‌کنن به. می‌ترسم بلایی سرمون بیاد به.»

گفتم: «این چه حرفیه می‌زنی که! امواج مثبت بفرست توی کائنات که. من و تو خوشبخت‌ترین زوج خون‌آشام هستیم که.»

بعد دستش را گرفتم که احساس آرامش کند که. به نظرم این هواپیما با همه‌ی هواپیماهای دنیا فرق داشت که. کوچک بود و صندلی کم داشت. به جز من و فیگوری هیچ مسافری نداشت که. گفتم: «نكنه اشتباه سوار شدیم که. بزرگ‌هاش بهتر بود که.»

گفت:«نه، الآن مهمان‌دار می‌آد و می‌گه موقع سقوط از کدوم در خارج بشیم به. بعدش هم به ‌ما کیک و آب‌میوه‌ می‌دن به. بعد هم اگر بچه داشته باشیم، به بچه‌مون اسباب‌بازی می‌دن به.»

گفتم که: « تو حالت خوبه؟ این‌هایی که گفتی مال آدم‌هاست که! نه ما پشه‌ها که.»

گفت: «چرا ارزش خودت رو پایین می‌آری، به؟ اولندش ما خون‌آشام هستیم و پشه نیستیم به. دومندش ما باید به بالا فکر کنیم تا به مقام‌های والاتر برسیم به. این جمله‌ را برای همیشه توی آن کله‌ات فرو کن به.»

هنوز داشتیم بگومگو می‌کردیم که هواپیما راه افتاد. نه مهمانداری آمد که بگوید کمربندهایتان را ببینید، نه کسی به ما کیک و آب‌میوه تعارف کرد که. نگاهی به دور و اطراف کردم، دیدم غیر از من و فیگوری دوتا آدم بیش‌تر توی هواپیما نیستند که. خیلی با حال بود. از بالا همه جا دیده می‌شد که. اما هواپیما خیلی زود ارتفاعش را کم کرد. فیگوری گفت: «رسیدیم؟ به.»

گفتم: «نمی‌دانم که.»

گفت: «رسیدیم و رسیدیم به... کاشکی نمی‌رسیدیم به... تو راه که ما خوش بودیم به... سوار لاک‌پشت بودیم به...»

گفتم: «چی چی رو سوار لاك‌پشت بودیم که.»

و رفتم به‌ طرف آن آقایی که جلو نشسته بود که ببینم چی به چی است که. آقایی که قدش دراز بود، به آقایی که کوتاه بود گفت که: «حالم به هم می‌خوره از این هواپیماهای سم‌پاشی مسخره و قدیمی.» و ماسکش را به صورتش زد.

آقای كوتاه گفت: «شنیدم مدل‌های جدیدش رو خریداری کردن و قراره به زودی برسه. با اونا سم‌پاشی خیلی راحت‌تره. لااقل بوی سم توی هواپیما نمی‌آد.»

سم‌پاشی؟ هواپیمای سم‌پاشی؟!

از پنجره بیرون را نگاه کردم. ارتفاعمان خیلی کم بود و مزرعه‌های سرسبز زیرمان مثل دریای مواج بود که. بیچاره‌حشره‌های مزرعه. به‌زودی قتل‌عام می‌شدند که. خیلی وحشتناک بود که. بوی سم داشت یواش‌یواش به مشامم می‌خورد که. فوری پریدم عقب و فریاد زدم که: «فیگوووررری!!!» دستش را گرفتم و خواستیم بپریم بیرون که. اما شیشه‌ها تا ته بالا بود که. نمی‌شد بیرون پرید که. رفتیم ته هواپیما که. آن‌جا یک ماسک افتاده بود که. دوتایی خزیدیم زیر ماسک که. بوی سم لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شد که.

اين خاطرات ادامه دارد كه...

کد خبر 293755

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha